البته سازوکار این مسئله در جامعههای مختلف و بسته به شرایط تاریخی آنها متفاوت بود. با این حال زبان، عرصه گفتوگوی آزاد از هر قدرت سلطهگر نیز بهشمار میرود. بر این اساس است که امروزه کمتر اندیشمندی را میتوان یافت که بر این سرشت آزادیبخش زبان- یعنی گفتوگو -تاکید نکرده باشد. در نوشتاری که از پی میآید، نویسنده از چشماندازی انسانشناسانه این مهم را به بررسی و تحلیل گذاشته است.
در میان پدیدههایی که انسانشناسی فرهنگی با آنها سروکار دارد و در جوامع باستانی، پیشصنعتی یا مدرن بهشدت آنها را دنبال کرده و از خلال آنها میتواند به درک موقعیت و روند تحول یک جامعه پی ببرد، باید به پدیده گفتوگو بهمثابه یک مبادله« ارتباطی- اندیشهای» اشاره کرد. میگوییم مبادلهای ارتباطی، زیرا انسانها بیش و پیش از هر چیز نیاز به ارتباط با یکدیگر دارند تا بتوانند بهمثابه انسان خود را بهتحقق برسانند. درحقیقت مفهوم «خود» بدون «دیگری» و برعکس، نه معنایی دارد و نه امکانپذیر است.
ارتباط اما در معنای ارتباطی آن یعنی ارسال و دریافت یک پیام و درک و پاسخگویی به آن سادهترین وجهی است که میتوان در گفتوگو سراغ گرفت؛ وجهی که میان بسیاری از ما و سایر موجودات مشترک است؛ کمااینکه در میان علوم کنونی از «ارتباطات غیرکلامی» سخن گفته میشود و منظور از آنها مجموعه حرکاتی است که افراد برای ایجاد ارتباط با یکدیگر به کار میبرند: از حرکات چشم و صورت گرفته تا اندامهای بدن همچون دست و چگونه ایستادن و نشستن و... اما ارتباطات این محدودیت را دارد که میزان پیامهای ارسالی یا دریافت شده، بهصورت مستقیم چه از خلال دستگاه گفتاری و چه از لحاظ دستگاه کالبدی، نسبتا محدودند؛ زیرا این نظامهای کنشی عمدتا بر نیازهای زیستشناختی تکیه میزنند و از آنها تغذیه میشوند. البته در انسان نمادشناسی ذهنی به این ارتباطات قابل افزایش است اما بسیاری از انسانشناسان اعتقاد دارند که این بعد را نمیتوان بعدی ارتباطی تلقی کرد. از زمانی که ما از حوزه مستقیما ملموس زبانهای کالبدی و زبانهای ساده گفتاری خارج شده و وارد حوزه تفسیرشوندگی زبانی شویم، پا به عرصهای بیپایان در زبان و شناخت میگذاریم که بیکران بودن و تفسیرپذیری آن همان اندازه میتواند منشأ خلاقیتهای بزرگ باشد که سرچشمه گمگشتگی یا حتی منبعی برای آسیبهای اجتماعی. در یک کلام زبان همان اندازه میتواند یک واقعیت سطحی ارتباطی برای انتقال یک پیام باشد که عرصهای هولناک برای دامن زدن به ذهنیتهای اتوپیایی یا دیستوپیایی، ذهنیتهایی در خدمت خود و دیگر انسانها یا برای تخریب خود و دیگر انسانها.
هم از اینرو نظامهای اجتماعی چارهای جز آن ندارند که این ابزار را هر چه گستردهتر کرده و به همان میزان که به پیچیدگیهای بیشتری میرسند، زبان قدرتمندتری نیز داشته باشند. روح یک ملت همانگونه که بارها در گفته اندیشمندان بزرگ دوران ما آمده در زبان آنها نهفته است و ملت و جامعه و گروهی که زبان خود را در معنای وسیع کلمه از دست بدهد در واقع روح خود را باخته است. شاید از همین رو باشد که رولانبارت نیز در درس افتتاحیه خود در کلژ دو فرانس جمله معروف «زبان فاشیسم است» را به کار میبرد زیرا زبان همان اندازه میتواند منشأ گفتاری ارادهمند و مفید و سودمند و مثبت و آزادیبخش باشد که درست برعکس منشا گفتاری زیر فشار و درد و عذاب و بیفایده و زیانبخش و آزادیکش.
در چنین شرایطی و در جهانی که هرروز بر میزان پیوستگیهای درونیاش میافزاید، در فرهنگی همچون فرهنگ ما که خود فیالنفسه دارای تنوع و گوناگونیهای بیپایانی است و هر روز نیز بر میزان این گوناگونیها افزوده میشود، برخورداری از زبانی توانا و گوشهایی شنوا، شاید از نان شب برای مان واجبتر باشد اما این فکر و این گزاره شاید به همان میزان که گفتنش ساده است، درونی و درک کردنش مشکل باشد. توهم قدرت و نه خود قدرت که بیشتر ناشی از توهم آن است، سبب میشود که انسانها و بهویژه انسانهایی که یا تجربه جهان کنونی را ندارند یا به اندازه کافی در جریان این تجربه قرار نگرفته و نتوانستهاند با برقرار کردن رابطه با آن سازوکارهای پیچیدهاش را درک کنند، از کنشگرانی که در هر ردهای، از رئیس یک خانوار گرفته تا رئیس یک شرکت، از این یا آن سیاستمدار گرفته تا این یا آن کنشگر قدرتمند اقتصادی قرار دارند، تصور کنند میتوانند این جنبه نمادین و این سازوکار اساسی در مبادله ذهنیتها و کنشهای انسانی را زیر کنترل درآورند. کنترل در واقع اتفاق میافتد اما در سطحیترین لایههای زبان و شناخت، در لایههایی که برخلاف تصور کنترلکنندگان هیچگونه رابطهای با اندیشههای عمیق و ذهنیتهای کنشگران اجتماعی ندارند و تنها به نظامهای حسی و کنشی و گفتاری در سطح ارتباطات روزمره در حوزههای عمومی مربوط میشوند.
هم از اینرو زبان، با تقلیل یافتنش به محدود کردن خود در کلمات و جملات و ساختارهای سطحی که کوچکترین باوری نسبت به آنها در نظام ذهنی وجود ندارد، تحقیر شده و در نهایت به زبانی بیمعنا، تصنعی و به یک بازیچه ساده و حتی میتوان گفت بچگانه تبدیل میشود اما بازیچهای که قدرت منفی تحقیر از آن سلاحی مخرب میسازد؛ سلاحی که در مرحله بعدی در سطح نظام ذهنی یعنی در اتوپیاها یا در سطح نظام کنشی یعنی در شورشها، به فعالیت درآمده و تخریب را به محور اصلی رابطه میان انسانها تبدیل میکند. اینجاست که دیگر زبان توانی برای گفتن ندارد و گوشها شنوایی برای شنیدن. تنها کالبد است که در موقعیت تنش و اضطراب، وحشت کردن و وحشت انداختن در کالبدهای دیگری میتواند به یک «گفتوگو» امکان دهد؛ گفتوگویی که جز بازی ترس و تحقیر میان کسانی که ناتوانی خود را به یک بازی خشونت تبدیل کردهاند نیست. فرو غلتیدن در این بازی بیش از آنچه تصور میکنیم ساده است. چه کسی گمان میکرد که مردمان آلمان ابتدای قرن بیستم که در اوج فرهنگی اروپایغربی بود، در فاصله چند سال بدل به یکی از جنایتکارترین افراد تاریخ شوند؟ چهکسی گمان میبرد که انسانهایی چنین فرهیخته و فرهنگی بتوانند سرنوشت خود را به دست سادهترین سخنان و پوچترین افکار و سطحیترین استدلالها، یعنی اندیشههای علیل فاشیستی بدهند؟ با وجود این، چنین اتفاقی به واقعیت درآمد. از اینرو نباید تردید داشت که بستن دست و پای زبان و از نفس انداختن و بیتوان کردنش یا بستن گوشها و سر فرو کردن در بلاهت و نفس کشیدن در هوایی تصنعی، مسموم اما به ظاهر عطرآگین بتواند راهی را پیش روی کسی برای نجات یافتن بگذارد.
باید بر حذر باشیم، از آنکه چنین نفرینی را نثار زبان خود و نثار ذهنیتهایمان نکنیم و برای این کار چارهای نیست جز آنکه راه را بر گفتن و شنیدن بگشاییم: زبانها را تا بینهایت قدرتمند کنیم، ترسها را از دلها برداریم تا شهامت به زبان بازگردد و پنبهها را از گوشها بیرون بکشیم تا بلاهت از مغزها برونریخته شود. این کاری است که شاید بتواند انسانها را در موقعیت بحرانی و بنبستی که در جهان کنونی برای خود ساختهاند نجات دهد. وقتی میگوییم انسانها را در جهان کنونی، تعمدی در ذهن داریم و آن اینکه برخلاف تصور، آنچه مشکل امروز ماست، در اینجا و اکنون محلی تعریف نمیشود بلکه در سطحی جهانی و در موقعیتی تاریخی قابل تعریف است.
امروز کشورهای توسعه یافته به شکلی و کشورهای در حال توسعه به شکلی دیگر از آسیب یکسانی رنج میبرند و آن بدل کردن زبان به گفته بارت به ابزاری نه برای رهایی و اعتلا و بالا بردن ارزشهای زیباشناسانه و خلاقیتها و ابعاد مثبت و سازنده انسانها بلکه برای در بند کردن و تحقیر و پرستش خشونت و حماقت و دستکاری، تبلیغ و توهم و بیارزش شمردن ارزشها و اخلاق و بتسازی از پول به مثابه تنها معیار برای ارزیابی همه چیز است. این موقعیت جایی برای گفتوگو باقی نمیگذارد زیرا برای یک جهان گفتوگویی نیاز بهباور به ذات آزادیبخش زبان است که ذاتی نه بالفعل بلکه بالقوه است. این ذات به تنهایی نمیتواند به فعالیت درآمده و انسانها را رها کند و ذهنیات را شکوفا و کنشها را انسانی و مطلوب گرداند، درست برعکس شاید آنچه امروز جهان را تعریف میکند موقعیتی است که در هر کجا بهصورتی این ذات بالقوه را به سود ذات دیگری که همان فاشیسم مورد نظر بارت است، تقویت میکند و زبان را به ابزاری برای تثبیت خیالین وضع موجود تبدیل میکند.
پناه گرفتن پشت ابزارهای سرکوب
اگر از میان رفتن گفتوگو و جایگرینی آن با سفسطه و دستکاری اندیشهها صحبت میکنیم و پیشینه دمکراتیک یا حتی موقعیت دمکراتیک را ضامنی برای جلوگیری از این وضعیت نمیدانیم، استدلال خود را به وضعیت کنونی کشورهای توسعهیافته که نشاندهنده پناه گرفتن آنها پشت ابزارهای سرکوب قدرتشان و بهکارگیری زبان حماقتبار سیاستمداران است و نتیجهاش بیاعتمادی مطلق گروه اکثریت شهروندان به امر سیاسی و روی آوردن گروهی از ضعیفترین و آسیبپذیرترین آنها از لحاظ فرهنگی و اقتصادی، به اندیشههای فاشیستی (تمایل به راست افراطی در اغلب کشورهای اروپایی کنونی) است. اگر در آن پهنهها با آن پیشینه و تمرین دمکراتیک وضع چنان باشد، تکلیف پهنههای ویرانی که پس ازگذار استعمار و نظامیگریهای خشونت بار بر جای میماند و هماکنون در همه اطراف ما قابل مشاهدهاند روشن است: آیا میتوان از کشورهای به خاک و خون کشیده شده، ویران شده زیر فشار میلیونها تن بمب، از میان رفتن سازمانهای اجتماعی و برهنه شدن خشونتهای قبیلهای و تنشهای سادهنگارانه حاصل از عدمدرک جهان، انتظاری بیش از آن داشت که سالها و سالها ناچار به تحمل حقارتی تاریخی را داشته باشند و در آتش منفعت پرستی قدرتهای بزرگ بسوزند؟ پس چارهای نیست که خود به خود آییم و چاره بجوییم و آن چاره، جایی نیست جز در فضلیت معجزهآسایی که میتوان در زبانهای قدرتمند و گوشهای شنوا بازیافت. اگر هنوز دیر نشده باشد!